توی حیاط مدرسهي جدید میرویم. حیاطش مثل مدرسهي قبلی بزرگ است و چند تا درخت دارد. دوست دارم رو به آسمان دهانم را باز کنم و برف بخورم. اما توی این حیاط غریبه، میان اینهمه پنجره، مطمئناً چشمهایی نگاهم میکنند.
نباید از الآن توجه همه را به خودم جلب کنم. اول از همه از حیاط مدرسه رد میشویم. مثل مدرسهی قبلی بزرگ است و چند تا درخت دارد...
اول از همه، جای پنهانشدن از دست سؤالهای بچهها را پیدا میکنم. خوب است كه جای پنهان شدن دارد؛ حتی بهتر از مدرسههای قبلی.
از پلهها میرویم بالا. راهرویش مثل مدرسههای قبلی است؛ دراز و طولانی و سرد. انگار راهروی همهی مدرسهها مثل هم است.
این مدرسه اصلاً به قشنگی مدرسهی قبليام نیست. مدرسهي قبلی را، هرچند قشنگ بود، دوست نداشتم.
این مدرسه دیوارهایش بدرنگاند. آن مدرسه دیوارهایش پر از ترک بودند. اما قشنگ بود. تمام پنجرههایش یکجوری بودند. یک عالم شیشهي رنگی داشت.
مامان گفت: «این چندمین مدرسه است؟ بار آخر است كه مدرسهات را عوض میکنیم. باید یاد بگیری که با مشکلاتت بجنگی، با آنها کنار بیایی. اما هر بار فقط فرار میکنی.»
با مامان وارد دفتر میشویم. دیگر از نگاههایشان میفهمم که همه میدانند برای چی مدرسهام را، آن هم این موقع سال، عوض میکنم.
مامان توی دفتر میماند.
خانم ناظم دستم را میگیرد. مثل همیشه دستم سرد است. اما دست او مثل بقیهي ناظمها گرم نیست. مثل دستم سرد است.
میگوید: «هیچ میدانی بعضی از مشکلات مشترکاند؟!»
به خودم میگویم: «به حرفش فکر نکن. تا پیکِییو* نداشته باشد، هیچی نمی فهمد.»
از بالا نگاهم میکند؛ مثل بقیهی آدمبزرگها. اما راه نمیافتد تا من هم دنبالش راه بیفتم.
میگوید: «آمادهای، برویم؟»
نگاهش میکنم.
میگوید: «به اندازهي کافی ایندست آندست کردهای. عقب میمانی ها... یک سال است. شوخی نیست که...»
همان حرفهاي همیشگی، اما لحنش مثل هیچکس نیست.
انگار چیزی میخواهد بگوید، اما نمیگوید.
پشت در کلاس هستیم. نفس عمیقي میکشم. میفهمم که او هم، نفس تازه میکند.
در میزند و میرویم تو.
جلوی کلاس میایستیم. جلوی یک عالم بچههای کلاس. بین خانم ناظم و خانم معلم هستم. هردویشان دستم را گرفتهاند. دست خانم معلم مثل همیشه گرم است. دست خانم ناظم نه.
او هم مثل من هول شده است. دستهایش کمی میلرزند. اما میدانم هول شدنش و لرزش دستهايش را هیچکس نمیفهمد جز من.
میدانم که لرزش دستهایش را کسی نمیبیند جز من.
خانم ناظم میرود. کنار یکی از بچهها نشستهام.
کلاس اینجا هم مثل بقیهي کلاسهاست. کلاسها مثل هم هستند. همكلاسيهایم هم مثل هم هستند.
هیچکس جز مامان نمیداند که من از سؤال کردنهايشان بدم میآید.
چرا این را نمیخوری؟
چرا آن را نمیخوری؟
حتی چیپس هم دوست نداری؟
رژیم داری؟
برای همین است که اینقدر لاغری دیگر.
این را هم خوب میدانم که مامان نمیتواند به خانم ناظم و خانم معلمها بسپارد که بچهها از من سؤال نکنند.
زنگ تفریح میخورد.
بچهها یک عالم خوراکی توی دستشان است. من فقط سیب دارم. الناز چیپس جلویم گرفته است. یکی دیگر، که اسمش یادم نیست، ساندویچ مرغ میخورد. یکی دیگر یک کاسه آش رشته توی دستش است. دو تا قاشق دارد. یکی از آنها را به من میدهد.
اما من نباید بخورم.
توی دلم میگویم چه کسی پیکِییو را میشناسد؟
میشنوم: «چهقدر افادهای است...»
ـ فکر میکند کی هست؟
ـ اصلاً از کجا آمده؟
همان اتفاق همیشگی.
خانم ناظم از دور نگاهمان میکند.
هیچکدام از بچهها به او چيزي تعارف نمیکنند؛ درست برعکس مدرسهي قبل.
جز مامان و بابا هیچکس نمیداند که من هنوز مزهی گوشت را نچشیدهام. خیلی دلم میخواهد شکلات بخورم.
فکر میکنم باز هم همان اتفاقهاي مدرسههای دیگر.
باز هم باید بروم؟...
اما چهجوری به مامان بگویم؟
کاش همهی دنیا جز مامان تنهایم میگذاشتند.
میروم گوشهی حیاط؛ همان پناهگاهی که به محض اینکه وارد حیاط شدم دیدمش. زنگ میخورد. اما من دلم نمیخواهد بروم توی کلاس.
آنقدر میایستم تا آدم برفی شوم.
تا سرما بخورم.
تا نیایم مدرسه.
چند روز هم غنیمت است برای خودش.
درس خواندن را دوست دارم، اما مدرسه آمدن را نه.
مگر نمیشود کسی بیسواد باشد؟
خب وقتی بزرگ شدم به همه اعلام خواهم کرد كه بیسوادم.
جلوی پایم پر از برف شده است.
میدانم که روی مقنعهام هم پر از برف است. سردم است. میدانم که مویم از زیر مقنعه کمکم خیس میشود.
یکهو عقب میروم. شانهام میخورد به دیوار. سرم را بالا میبرم. خانم ناظم است. دستم را میگیرد. دست هردوتایمان سرد است.
میرویم توی دفتر. دفتر گرم است. میایستم کنار بخاری. کمی گرم میشوم.
كيفش روی میزش است. در کیف باز است.
تویش پر است از دارو. همه هم داروهای من هستند. انگار قصد دارد جای مامان بهم دارو بدهد. بدم میآید از اینهمه دلسوزی آدمهای غریبه.
دلم میخواهد بروم بیرون. دلم میخواهد داد بزنم. اما رویم نمیشود.
با دست سردش مقنعهام را درمیآورد. آویزانش میکند به چوب لباسی بالای بخاری.
نمینشینم. دلم نمیخواهد بنشینم. دلم میخواهد گریه کنم. گرسنهام.
خانم ناظم یک جعبه شیرینی جلویم میگیرد. نگاهش میکنم تا بگویم نمیخورم.
میگوید: «ضرر ندارد عزیزم، بخور. من هم مثل تو هستم. نگران نباش.»
مینشینم روی صندلی. خستهام.
اما هنوز نمیفهمم من هم مثل تو هستم یعنی چی؟
میشنوم: «پیکِییو را میگویم. من هم همین بیماری را، با همین اسم عجیب، دارم.»
میگوید: «تازه آنوقتها، مثل حالا، اینهمه دارو و متخصص نبود.»
خوب که نگاهش میکنم میبینم از مامان جوانتر است. فکر میکنم او هم مثل من، مامان دارد. او هم یک عالم خوراکی خوشمزه نخورده است. او هم یک عالم سؤال، جواب داده است.
میگوید: «اما من هیچوقت مدرسهام را عوض نکردم.»
شیرینیاش خیلی خوشمزه است.
شلوغی توی راهرو آرام شده است. همه رفتهاند توی کلاس.
خوب میدانم که از همهی درسها عقب ماندهام.
میایستم. روی نوک پا میایستم و مقنعهام را از روی دیوار برمیدارم. میروم توی راهرو.
خدا را شکر که هنوز خانم معلم سر کلاس نرفته است.
* بيماري ارثي كه به علت كمبود نوعي آنزيم در كبد بهوجود ميآيد و بيمار بايد رژيم غذايي خاصي را رعايت كند.
تصويرگري: سميه عليپور
نظر شما